مردم دیار هزار سنگر آمل گرد هم آمدند تا پیکر مطهر شهید دهه هشتادی را به سوی بهشت شهدا بدرقه کنند

به گزارش نکته آنلاین ؛ هیچ‌کس ندیده بود که او چه‌طور رفت.
بی‌سروصدا، آرام، مثل یک پرنده‌ی بی‌هیاهو که خودش را سپرد به آسمان.
اما وقتی برگشت،
شهر ایستاد.

محرم بود.
همه‌جا پر از پرچم‌های مشکی، صدای طبل، بوی اسپند و چای روضه.
اما وقتی آن تابوت ساده، روی شانه‌های مردم بالا آمد،
کوچه‌ها صدایشان را بریدند.
روضه‌ی شهر، حالا واقعی بود.

قاسمِ آمل، سربازی که شانه‌های شهر را لرزاند

نامش میان جمع گم بود؛
نه چهره‌ی معروفی داشت، نه پست‌های حماسی.
اما وقتی خبر رسید که
«اولین شهید دهه‌هشتادی آمل»
در جریان جنایات رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده،
دل‌ها انگار در سینه ایستاد.

سربازی که
جای وصیت‌نامه، با چشمانش عهد بسته بود.
جای پلاک، فقط قلبش را برای وطن و ایمان آویزان کرده بود.

“پسرم حسین شد… و من هیچ نگفتم”

وقتی مادر به تابوت رسید،
هیچ‌کس نفهمید آن سکوت کشنده از کجای جانش برخاست.
فقط نشست.
دستش را گذاشت روی پرچم و با صدایی که تنها خودش می‌شنید، گفت:
«پسرم حسین شد… و من، هنوز ربابم.»

این جمله کافی بود تا هزار فریاد گلوگیر شود.
کوچه، دیگر فقط کوچه نبود؛
صحنه‌ی کربلا شده بود.

روضه‌ای بدون تریبون

با اشک، با دست‌های لرزان، با چشم‌هایی که پر بود از هزار تصویر محال.

پیرمردی کنار خیابان آرام زمزمه کرد:
«امسال محرم روضه نرفتیم… روضه اومد پیش ما.»

محرم، یک سرباز تازه داشت

پدر اما ساکت‌تر از همه بود.
نه ناله کرد، نه شکایت.
فقط نگاهش را دوخته بود به تابوت؛
به پرچم سه‌رنگی که پسرش را در آغوش گرفته بود.
زیر لب گفت:
«سرباز بود… ولی شهادتش افسرانه بود.»

کربلا هنوز تکرار می‌شود

در هیاهوی سرزمین‌هایی که مدرن می‌جنگند و ناجوانمردانه می‌کشند،
نام یک پسر ۱۹ساله در دل محرم،
مثل شعری تازه متولد شد.

او یک روایت بود؛
نه از تاریخ،
که از اکنون.
نه از کتاب‌ها،
که از استخوان‌های شکسته‌ی همین نسل.